خوش آمد!   2009-09-15 23:00:45

ساعت روی دوازده و هفت دقیقه ایستاده‌بود، مثل امام جمعه‌ای که با قد کوتاهش تفنگ بزرگتر از خودش را در زاویه چهل درجه از خودش نگاه‌داشته‌است. تکان نمیخورد. باطریها را نمیدانستم کجا گذاشته‌ام. کارتنها کارتنها رویهم رویهم، ردیف ردیف تکیه‌داده‌بودند به دیوار و با اینکه روی همه آنها و یکطرف همه آنها هم نوشته بودم چه در دل دارند، باز هم دوستان ترتیبی داده‌بودند که نوشته‌ها رو بدیوار باشد ومن نتوانم بخوانم کدام کارتن باطریهایم را در خود پنهان کرده اند. کارتنها همه یک شکل بودند و رویشان نوشته بود(اوبی )حالا با این‌همه اوبی چه کنم؟
از کجا شروع کنم؟ قدم هم که نمیرسید که لااقل از بالا نگاهی به نوشته‌ها بیاندازم. از خیر باطری و ساعت گذشتم و برگشتم وروی صندوق چوبی نشستم.
آفتاب از پنجره میتابید. آه من میمیرم برای این پنجره‌های بدون پرده. این پنجره‌های پر از آفتاب و آسمان آبی. در زدند، دوست کرمانشاهیم که تصادفا با او همسایه شده‌ام برایم لوبیا پلو و سالاد فصل آورده‌بود. آخ از این هموطنان مهربان، نظیر ندارند. تا امروز کلی کارهایم را راه انداخته‌است: نردبان دو طرفه، اره برقی، دلمه بادمجان و فلفل و از همه مهمتر دعوت برای استفاده از اینترنتش که بجز یکبار، بیشتر ملاحظه‌اش را کرده‌ام. یادم رفت بنویسم که اینترنت‌کافه زیر ساختمانمان از شانس من که نه از شانس خودش از پانزده آگوست تا اطلاع ثانوی بسته‌است و این دوروبرها اینترنت‌کافه دیگری وجود ندارد. کوتاه‌کنم بیش از دو هفته‌است ساکن کلنم، شهر با فرهنگی که بجز آب آهک‌دارش هیچ برتری بر دیگر شهرها ندارد ولی ساکنانش حاضر نیستند شهرشان را حتی با برلن عوض کنند. ساکنان ایرانیش هم پزش را به بقیه میدهند، انگار جدوآبادی ساکن کلنند. اینجا پر است از کافه ها ورستورانهای ایرانی و فروشگاههای مواد غذایی ایرانی و فقط یک کتابفروشی ایرانی. ایرانیهای این شهر تمام کنسرتهای لس آنجلسی را پر میکنند ولی در شبهای شعرخوانی و داستان خوانی بزور میتوانی دویست نفر جمع کنی. از هر کدامشان میپرسی به چه حزبی رای داده‌ای میپرسند رای؟
حالا کارتنها را گشوده‌ام کمدها و کتابخانه‌ها را پر کرده ام و بجز خورده‌کارهای معمول کار دیگری نمانده‌است.
این مدت نداشتن اینترنت باعث شد با سرعت بیشتری جابجا شوم. کار سختی بود، آت و آشغالهای آن خانه را در هفتادوپنج‌متر جا دادن. دور ریختن کاسه‌کوزه‌هایی که سالها به آنها عادت کرده‌ای. کتابهای که بیش از یکبار نمیشود خواندشان. اینجا بدیش اینست که نمیتوانی چیزی به کسی ببخشی، همه یکجور از سربالایی دماغ رنج میبرند. من اگر آباژور کج و کوله کسی کارم را راه بیاندازم، مشکلی با قبول کردنش ندارم.ولی کلنیها گمانم یکی یکی از دماغ فیل افتاده‌اند، چه ایرانیشان چه خارجیشان. میدانید ما کلنیها به غیر از ایرانیها میگوییم خارجی.
به دخترم گفتم: اینجا چقدر خاک دارد، من هر روز باید طی بکشم. گفت: به کلن خوش آمدی...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات